لحظه های عاشقی
یادم میاد اون روزایی که سرکار می رفتم تو ماشین جهان می ذاشتم هر روز صبح. هر چقدر گوش میدادم سیر نمی شدم. همسری اون موقعا مأموریت بود اکثراً. 23 روز شهرستان 7 روز اینجا. چقدر سخت بود.
صبحا دوست داشتم هر جا برم الا سرکار. دوست داشتم خونه باشم، تو تخت، صبح سر کیف ساعت 10-11 از خواب پا شم و صبحانه ی مفصل بخورم و ...
حتی دوست داشتم بچه داشتم با اینکه تصمیمم قطعی نبود. توی ترافیک سنگین همیشگی تو رویای این بودم که یه نینی داشتم و الان بلندش می کردم می ذاشتمش تو کالسکه می رفتیم قدم می زدیم، سبزی میخریدم، خرید خونه می کردم!!
♫♪ تو رو خواسته دل از خدا، تو رو قسم به این شبا، دلم به دیدنت خوشه، به خاطر دلم بیا ♫♪
می رسیدم سرکار ساعت شماری می کردم زودتر برگردم خونه با اینکه تنها بودم. چه روزایی بود. شبایی که همسری میخواست بیاد رو یادم نمی ره. چقدر ذوق داشتم. و برعکس صبحهایی که میخواست بره ...
حالا چرا یاد خاطراتم افتادم.
الان همه ی اون آرزوهام به واقعیت پیوسته، یه نینی دارم که هر موقع دلم بخواد میتونیم با هم بریم بیرون ولی نمی ریم! و صبحها به خاطر سرکار رفتن از خواب بیدار نمی شم، با صدای گریه ی ناز پسرم از خواب بیدار می شم!
با اینکه گاهی افکار پرت و پلا میاد تو سرم ولی حال رو دوست دارم و لذت می برم.
آراد پیژامه پوش